نیمه شب بود و من هم توی اتاق خوابم خوابیده بودم ولی یهو با صدای در خونه که محکم بسته شد وحشت زده از خواب پریدم با خودم گفتم یعنی کی این موقع شب از خونمون رفته بیرون ،اول فکر کردم بابام یا داداشمه ولی صدای خور و پفه بابام به گوشم می خورد و داداشمم کنارم خوابیده بود، فکر کردم خیالاتی شدم و دوباره خوابیدم ولی بعد چند دقیقه در اتاقم باز شد و یه سایه رو دیوار اتاقم نقش بست از ترس زبونم بند اومده بود . یهو یه مرد بلند قد وارد اتاقم شد وبه طرف من اومد و محکم پاهامو فشار داد اونقدر محکم که پاهام بی حس شده بود من هم بلند داد میزدم و از داداشم کمک می خواسم ولی انگار که اصلا صدامو نمیشنید و اون مرد به دستام رسیده بود ، از پاهام تا دستام همه جام بی حس شده بود که ولم کرد و به طرف پنجره رفت و از پنجره هم رد شد و بعد از پنج دقیقه صدای جیغ و گریه دختر و همسر همسایمون بلند شد و من از ترس بیهوش شدم، فردای اون روز با خبر شدم همسایمون بر اثر سکته قلبی مرده. فهمیدم اشتباه فقط مال بعضیا نیست حتی فرشته مرگ هم اشتباه می کنه.
نویسنده : آرزو.خ
|